آیاتای 29 ماهه + عکس
سلام دختر گلم، زیبای ماه گونه ام.
کلی امروز فردا میکردم برای نوشتن آخه خلاصه نویسی نکرده بودم و نمی دونستم اینهمه خاطره شیرینت رو از کجا شروع کنم به نوشتن. خیلی دوستت داریم و از بودن در کنارت غرق در شادی و سروریم. از داشتنت خوشحالیم و خدا رو هزاران بار شاکر.. برای سلامتیت همیشه دست به دعا هستیم و برای عاقبت به خیریت در حال تلاش..
این بار برای اینکه مطالب از ذهنم نپره تند تند می نویسم. شاید مطالب هیچ چیدمانی نداشته باشن. پس ببخشید ..
- میریم دسشویی، من یواشکی دست میزنم به لباست ببینم یه وقت یه قطره جیش نریخته باشه، زود متوجه میشی و میگی: من بزرگ شدم خانوم شدم، شورتم شلوارم جیش نمیکنم، آفرین بگو.. من: آفرین عشقم .. آیاتای: آفرین عشقم و ادامه داردددددد
- اومدی شرکت، با میخ منگنه ها دستت پاره شده و خون اومده و حسابی می سوزه (اینو از شدت گریه و اشک های تیلیق تیلیقت میشد فهمید) هزاران ناله و عشوه.. باباجونم اومده رفتی بغلش برای اونم کلی گریه و توضیح و اینا... یه کم آروم شدی و داری از پنجره بیرون رو نیگاه میکنی یه دفعهچشمت خورده به خورشید میگی: اورشید نیگا کن، دستم اوف شده انگشتم خون میاد ... و منم از این حرکتت گریه م گرفت . آخه دختر چه میکنی با این احساسات ما !!
- یه چیزی رو داشتی تند تند تعریف می کردی، ما هم برای اینکه هیجانت بیشتر بشه هی آخ و آخ میگفتیم و ذوق و وق نشون می دادیم، یهویی برگشتی گفتی: آره خاله شبنم اینو توضیح میده هر روز!!!!!! ما: خاله شبنم:
- باباجون رفته بود مأموریت، برگشتنی برات دوچرخه سفارش داد و چند روز بعد رسید. هرکی ازت می پرسه میگی : بابام رفت محموریت (مأموریت) تیـــــران برام دوچرخه خرید ..
- وقتی در مورد چیزی ازت می پرسیم و مثلا میخوای ما رو بپیچونی یه کم قاطی پاطی حرف میزنی و بعدش می چرخی میشینی جلوی ما و یه نفس عمیق می کشی و می گی: خب دیگه چه خبر؟! ما: خبر:
- با کارتون باب اسفنجی (که خدا زد پس سر من و رفتم برات دو تا سی دیشو گرفتم) رسماً دمار از روزگار ما در آوردی. و البته پپا پیگ از قلم نیفته که نهایت تنوع اینه که اینا با هم عوض شن..
- انگلیسی تا ده میشمری..
- انگلیسی تمام رنگها رو بلدی و اخیرا هی از من می پرسی و منم جواب میدم و بعد هر کدوم هی می گی آفرین مامانی..
- اشکال هندسی رو می شناسی و توی دسشویی تمرین میکنی (با مثال زدن کاشی های سرویس)..
- معمولا اوقات فراغتت رو در حال پز دادن به من می گذرونی : - من دختر خوبیم. - من آیاتایی دیحق هستم. - من شعر می خونم (و البته می خونی واقعاً) - من به حرف مامانم گوش میدم. - من به حرف خاله شبنم گوش میدم..
- شعر جدیدی که یاد میگیری خاله شبنم می نویسه میزاره کیفت و منم یواشکی ازش آهنگ شعرو می پرسم و وقتی رفتیم خونه میگم بیا با هم بخونیم و از شنیدن شعر جدیدت از زبون من این شکلی میشی : منم خوشحااااااااااال:
- با عروسکات عصبانی میشی و سرشون غر میزنی، میام اتاقت میگم آیاتای؟؟؟!!! میگی: من اماسی هستم، میگم قرار بود هممون همیشه؟ میگی خوشحال باشیم.. برای دفاع از خودت میگی: احمدی میاد میگه چه خبره؟ اینجا چه خبره؟ (احدی منظور خانم احمدی یکی از نیروهای مهده که کمی درشت هیکله و شما ازش حساب میبرید و ظاهراً وقتی شلوغ میکنید میاد بهتون میگه اینجا چه خبره؟).
- مرتب با هم نکات اخلاقی رو مرور میکنیم مثل : من:با دهن پر؟ آیاتای: صحبت نکن. من: به حرف مامانت ؟؟ آیاتای: گوش کن ... و یه عالمه چیزای دیگه که بابایی از این هماهنگی بین ما تعجب میکنه و میخنده..
- جدیداً ازت می پرسیم آیاتای ما کجا زندگی میکنیم؟ میگی کیش. چند روز پیش به باباجون گفتی : بابایی کیش امنیت داره . فکر کن!!!!!!!!!!!!!!!!!! بابایی وقتی برگشت خونه این شکلی بود: و بعدم ظاهرا بهت گفته کیش این چیزا رو داره.. (برات شمرده) . دیروزم من پرسیدم، گفتی کیش کشتی داره، قایق داره، دریا داره، آرامش داره و امنیت داره.. منم شکل بابایی شدم دقیقاً!!
و حالا یه عالمه عکس:
پیک نیک با خانواده ترنم جون:
چه آتیشی سوزوندید!! اشک ما رو در آوردید دیگه..
تفریحات سالم شما توی اداره من!!!
و اینم دوچرخه شما:
و تلاش برای وصل کردنش:
و از مجموعه داستانهایی که ما داریم با سرکار خانوم و رنگ انگشتی هات!!
و اینم صبحونه ای که مادر و دختری رفتیم با هم نون بربری تازه خریدیم و سبد صبحونه به دست رفتیم یه جای سرسبز و توی هوای عالی نشستیم با هم خوردیم . تا اومدیم به باباجون زنگ بزنیم بگیم در مأموریت هستی نگران ما نباشی یه وقتا!!! آیاتای خانوم دست به کار شد و آنچنان عیش ما رو مکدر نمود که دست و پامونو داغ گذاشتیم بدون همراه ازین کارا نکنیم. دوستان اونقدر داستانش پرهیجان و حال بهم زن و اشک دربیاره که ازتون خواهش میکنم پیگیری نکنید که مجبور نشم تعریفش کنم..
ولی خود صبحونه داشت قشنگ می چسبید!!! ای آیاتای!!!!
و اینم مناظری که یه ربع بعد خراب شد حسابی..
و ..
و اینم عکس دلخراشی از خوابیدن شما وقتی مادر برای ورزش بیرون از خونه بود و نصف روی فرش و نصف روی زمین خوابت برده بود و البته روایته که داشتی در مورد مادر حرف میزدی و مادر با ماشین پیچیده توی پارکینگ که وسط صحبت خوابت برد و شام نخورده دل ما رو کباب کردی:
فردا صبحش ساعت 6 بیدار شدی و حسابی گشنه ت بود و اصرااااار داشتی بریم پارک صبحونه بخوریم. حالا اگه به شما خوش گذشته بود خداروشکر اما من که خاطره اون روز رو حالا حالاها فراموش نمیکنم.. دلم نمیومد بهت نه بگم و از طرفی هم روز کاری بود و باباجون زودتر رفته بود سرکار.. منم شما رو بردم یه جا با هم صبحونه املت خوردیم و داشت کار مثل اون روز به جاهای باریک می کشید که زود حساب کردم و گاز ماشینو گرفتم و رسوندمت مهد و موقع تحویل دادن بهشون گفتم یه چیزیت در حال ریزشه... اینم عکسای اون روز صبح و شما که داشتی از خوشحالی اون محیط روی تخت معلق میزدی!!
خوشحاااال
اونجا فضای خیلی قشنگی و دل بازی داره و یه بار من و بابا جون شما رو پیچوندیم گذاشتیم مهد و رفتیم یه املت با خیال راحت خوردیم. اما اون روز از شرمندگیت در اومدم و دیگه عذاب وجدان ندارم..
بازم پیگیری که کی میریم صبحونه پارک بخوریم؟
و اینم املت مذکور:
اینم وقتیه که حسابی از بابایی سواری گرفتی و اصرار داری شما به بابایی سواری بدی. آماده شدی قربونت برم که بابایی مثلا بشینه روی کمرت:
وقتی بابایی مثلا نشست روی کمرت از شدت خنده غش کردی. اون شب خیلی از خنده هات لذت بردیم. محشر بوووووود.
اینم قارچ که توی مهد توی ساعت کاردستی درست کردید: آوردم خونه غش کرد اما خیلی خوشگل و واقعی بود..
اینم هواپیمایی که خودت درست کردی. الهی من فدات بشم. تازه میخواستی سوار شیم همگی و به قول خودت باهاش بریم "تـــران"
و دو عکس زیر هم از تولد خاله شبنم - شما و هلیا:
بقیه عکسها هم میره توی پست بعدی که همین الان میزارم چون مربوط به سری خواب هستن..