این روزهات
سلام دخترم، عزیز ماه گونه ام.
چند وقتی هست که کمی حجم کار اداره و درگیری های هرساله آخر شهریور و اول مهر ما هر لحظه وقتمون رو میگیره و نتونستم اونجوری که باید از شما عکس بگیرم یا جملات قصارت رو یادداشت کنم. اما زیاد با هم هستیم و کلی قربون صدقه و بازی و به سازت رقصیدن ... شما هم خوشحالی و شاد و این خیلی آرام بخشه.
دو هفته پیش عروسی مهدی جون و شیوا جون بود و رفتیم تهران. از قبل تصمیم گرفته بودم شما رو با خودم نبرم عروسی چون میدونستم اذیت میشی و اذیت میکنی. نمیدونم از کجا اینو حس کردی چون از چند روز قبل تو موقعیت های مختلف میگفتی : بلیم عسولی مهدی؟ (مثلا) نای نای کنیم؟ یا (مثلا) لباس اوشگل بپوشیم؟ منم عذاب وجدان گرفتم و مردد شدم. چون دو شب قبل از عروسی خانواده مهدی جون میخواستم برای عروس حنا ببرن، ما هم اون شب تهران بودیم و شرکت کردیم، همه هم رسمی بودن و نای نای هم بود، به شما گفتم اومدیم عروسی مهدی. شما هم خوشحـــــــــــــال. الهی قربونت برم که اینقدر مهدی رو دوست داری و البته میدونم اونم چقدر دوستت داره. روز عروسی هم خاله زینب با تمام درگیری هایی که میدونم داشت، اومد شما رو برد خونشون و آخر شب اومدیم دنبالت. خاله زینب که خیلی از شما تعریف میکنه و میگه هرجا بره دفعه بعد طرف خودش داوطلب میشه برای نگهداریش. منم ازش خواستم هر کار بدی اگه کردی بهم بگه که بعدا در موردش باهات کار کنم چون دیگه بزرگ شدی و وقتی بری خونه کسی ممکنه از خودت حرکاتی در وکنی که لازم به بررسی و اقدام باشه. اونم قسم خورد که هیچی نبوده و خیلی آروم هستی و بازی میکنی و خودت میگی جیش داری و ... به هرحال لطفشو فراموش نمیکنم .
اخیراً اگه بخوام در مورد گفته هات پستی بزارم باید فرهنگ جملات آیاتایی رو بنویسم چون ماشاله خیلی خوب صحبت میکنی و دل ما ضعف میره . بعضی اوقات به امین میگم فکر کن!! این آیاتایه که بزرگ شده، کیفشو میندازه رو دستش و عینک آفتابی میزنه و با موهای دم اسبیش میره مهد!!!!
هفته پیش خاله سلطنت و دختر خاله پریسا و پسرشون پارسا از شیراز اومده بودن کیش ولی اقامتشون هتل داریوش بود و پیش ما نیومدن. چند بار با هم بیرون رفتیم و یه شبم رستوران رفتیم و شما و پارسا خیلی همدیگه رو دوست داشتید و پارسا می رفت نزدیک آب شما نگران میشدی یا از ما دور میشد گریه میکردی میگفتی پارسا بیا، نرو.. یه روزم با هم رفتیم کلوب بازیهای دریایی و من و پریسا جون و پارسا جون سوار banana شدیم و شما با خاله توی قایقی که ما رو هدایت میکرد بودید. خیلی نگران بودی و تمام مدت رو گریه کردی مخصوصا وقتی چشمت به من میخورد گریه ت شدیدتر میشد. منم اون وسط جیغ میزدم آیاتای من خوبم، داره بهم خوش میگذره، جات خالیه... خاله هم میکفت حالا شما سخنرانی نکن این بدتر میشه حالش. واقعا هم اینطور بود. یه کم هم سرما خوردگی داشتی اون روز. با اون بیکینی آبی مهره دوزی شده!!! به قول پریسا جون همه رو میخ خودت کرده بودی توی کلوپ.
موقع حضور خاله اینا، امین در مورد شیر خوردن شما و آخر عاقبت دندونات زیاد با پریسا جون صحبت کرد و اونم کاملا مخالف بود و تاکید کرد که خیلی دیر شده و زودتر از اینها باید شیشه رو گرفته بودیم و موقع خواب اصلا نباید شیر بخوری چون شیر محیط دهن رو اسیدی میکنه و از سه ماهگی نباید بچه ها توی خواب شیر بخورن و به جاش میشه بهشون آب داد در غیر اینصورت خیلی زود دندونای خوشگلت خراب میشن. امینم که حاضر به یک هفته تاخیر نشد و گفت همین امروز باید شروع کنی به گرفتن شیشه. منم چون از قبل باهات درین مورد صحبت کرده بودم کارم کمی راحت تر بود. گفتم آیاتای شیرتوش بده و شیر ها همه باعث خرابی دندونای شما میشن و نباید شیر بخوریم، مگر اینکه یه کم با لیوان بخوریم. شما هم با دفعه اول پذیرفتی و گفتی شیرتوش بده با لیبان بخوریم. شیرم بده.. شب شد و موقع خوابیدن شما!!! گفتیم آیاتای بخواب! چون صحبتهای بعد از ظهرش یادت مونده بود اصلا به خودت اجازه ندادی بگی شیر میخوام . اما یک ساعت همه چیز خونه رو بهانه کردی و منو از تختم بلند می کردی بیام اتاقت، از چراغ که یه بار میگفتی شونن کن! آموش کن! اینم مونده، شونن کنی! پتوی خوبیه! ایپد بِده! سابازی(اسباب بازی) بازی کنم تَخَــم! بیام اونجا(یعنی اتاق ما)، برم تخ اودم ایتاخم! خلاصه داستانی داشتیم تا خوابیدی بالآخره. فردا صبحش اما توی خواب میگفتی بده، میخوام، بده.. اما اسمشو نمی آوردی. همیشه صبح ها توی اون ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی، منم میدادم. اون روزم منظورت همون بود ولی اسمشو نمی آوردی. همینطور از اون روز درگیر هستیم و مجبور شدم سر شیشه یکی از شیشه ها رو با قیچی ببرم و بگم ما نبودیم گرگه اومده سرشو خورده. شما هم رفتی شیشه رو کامل انداختی سطل آشغال ولی به هرحال خود شیر رو میخوای. روزی تقریبا یه لیوان میدم میخوری توی دو نوبت نصفه لیوانی.. ولی آنچنان لذتی می بری از خوردنش که دلم کباب میشه. عوضش اشتهات خیلی بهتر شده و همه چی میخوری از آجیل و میوه و غذا و بیسکوییت و بستنی و ... راستی عاشق پنیری اما حاضر نیستی عسل رو امتحان کنی، و البته این عادت بدت به من رفته که خوراکیهای جدید رو خیلی خیلی سخت حاضری تجربه کنی. عاشق دلستری و اونقدر بامزه میخوری که خدا میدونه.
ما قبلا خیلی جدی تر سریال ح.ر.ی.م س.ل.ط.ان رو میدیدیم اما اخیرا هم حاشیه رفتن داستانش و هم سفرهای خودمون باعث شده خیلی قسمتهاشو نبینیم. چند شب قبل کانال روی جم بود و آهنگش پخش شد یه دفعه گفتی بابایی سلطان!!! و ما این شکلی شدیم و شروع شد و شما هم شروع کردی به دیدن و یه کنیزی در زد، وارد شد، شما گفتی: بابایی گفتم داخل شو!! و باز ما همون شکلی شدیم!! این دقتت تو حلقمه دخترم.
امروز صبح اونقدر قشنگ و عمیق خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم، موندم تا یه کم بخوابی، بعد اومدم اتاقت با صدای شاد برات شعر خوندم و قربون صدقه رفتم خودت پاشدی نشستی و مطابق معمول همیشه هم لبخند قشنگ و دلبرت رو تحویلم دادی و رفتیم دسشویی و موهاتو شونه کردم و بستم و خوشگل شدی یه لیوان شیر هم برای جایزه ت دادم و رفتیم مهد. داشتم موهاتو آروم شونه میکردم وبرات شعر می خوندم برگشتی میگی: مانی آروم شونه میکنی دردم نیاد؟ درسته این جمله رو چندین بار تا حالا گفتی اما امروز اونقدر قشنگ گفتی که میخواستم قلمبه بخورمت. بعدشم داشتی شیر میخوردی اونقدر لذت میبردی که به من میگی: شیر خوبیه. و عینک آفتابی زدی و کیفتم انداختی روی دستت و جلوی آینه وایسادی معلوم بود از خودت خوشت اومده یه قهقهه زدی و انگشت کوچولوت رو گذاشتی روی دماغت میگی: nose ! میگم چی؟ میگی: فهمیدم nose ه!!! گفتم الهی من فدات شم.
دیروز غروب از خواب به زور بیدارت کردم (چون شیر نمیخوری یه کم دیر خوابت میبره و سختم بیدار میشی). گفتم آیاتای میخوای همه اسباب بازیهاتو بیارم با هم بازی کنیم؟ با سر تایید کردی. همه رو آوردم ریختم توی هال و باهات با انرژی بازی کردم و بهت خوش گذشت اما به محض اینکه می نشستی بیکار دوباره نق میزدی میگفتی تَخـَــم بخوابم. یه کتاب اعداد انگلیسی که داشتی و پاره ش هم کردی البته، برداشتم 1 رو نشون دادم گفتم آیاتای این چه عددیه؟ (1 توی اون کتاب ساده نوشته شده مثل I انگلیسی تازه بدون اون لبه ها) با بی حوصلگی برگشتی گفتی : آی. و من کلی خوشحال از این اشتباهت که باعث شد بدونم حروف رو هم بلدی و لو نمیدی!!
دارم پکیج جدید سحر جان رو میخرم برات چون مواقعی که توی خونه هستی خیلی حوصله ت سر میره و بهتره بازیهاتم هدفمند باشه. چون اونم بر اساس بازی و یادگیریه میتونه جوابگوی الانمون باشه و البته امین و من داریم از حالا یه جوری برنامه ریزی میکنیم که بتونیم وقتی شما 4 ساله شدی جایی باشیم که تا شروع مدرسه رو توی مهدهای قوی تر مثل مونتسوری بگذرونی. امیدوارم شرایطش فراهم بشه. این کیش که واقعا جواب نمیده. هرچند نباید کم لطفی کنم و این مهدت بخاطر 3 ستاره بودنش آموزش های خوبی داره براتون و بازدید هم می بره شما رو. و استخر و سفالگری و خمیر بازی و اتاق لگو و اتاق بازی ... زبان هم که با روشهای داخلی کار نمیکنن و از منابع اورجینال استفاده میکنن و از یادگیری شما میشه فهمید که زحمت میکشن براتون. کلی هم شعر یاد گرفتی که متاسفانه حاضر نیستی برای ما بخونی. دو روز پیش اومده بودی اداره پیش من متوجه شدم داری شعر میخونی. اومدم نزدیکت وایسادم دیدم داری میگی ماه و ستاله دارن میخوابن، دستتم میذاشتی به علامت هیس جلوی دهنت و بعدم دوباره دستاتو میذاشتی روی هم میذاشتی زیر سرت یعنی بخوابیم و ... کلی خوشم اومده بود اما امیدوارم یه کم بزرگتر بشی این قضیه حل بشه. متن شعرهایی که باهات کار میکنن رو دارم و تصمیم دارم بنویسمشون اینجا که برات بمونه یادگاری اما ترجیح میدم وقتی خودت خوندی از زبون خودت بنویسم و با تلفظ خودت .
غروبها وقتی گشنه ت میشه میگی: مانی پاشو غذا درست کن آیاتایی بخوره. و من میگم چشم!!
این روزهای از شیر گرفتن، هر روز موقع پرسیدن حالت از مهد میگن که کمی بداخلاق شدی و با بچه های میزنید به تیپ هم و دعوا میکنید. مثل اینکه شما و یکی دیگه از بچه ها با هم میخواید که همه لوگو ها مال شما باشه و به کسی ندید! بیچاره خاله شبنم اونروز خانم آقاصی میگفتن از دستشون موهاش پریشون شده بود!! وقتی هم میای خونه و ازت میپرسم امروز با بچه ها دعوا کردید تایید میکنی و مختصر میگی لوگو!! ماجرا درست کردید خلاصه..
راستی چند روز پیش امین از سر کار اومد خونه سلام و اینا کردیم و امین لباس راحتی پوشید اومد بهش گفتی بابایی توضیح بده. وای که قیافه ما دو تا دیدنی بود، چقدر خندیدیم!! بابایی بیچاره شوکه شد .
از این مدت عکس دارم اما توی دوربینه و هنوز خالیش نکردم. این دو تا مربوط به روزهای عروسی مهدیه که میزارم فعلا برای اینکه پستم بدون عکس نباشه.
عکس اولی مربوط به شب حناست که اولش هیشکی رو تحویل نگرفتی به جز مهدی . با آنچنان حرص و چپ چپی هم شیوا جون بیچاره رو نگاه میکردی که سوژه شده بود. هرکی میومد سراغت محل نمیذاشتی بهش و وقتی میرفت در گوش من میگفتی : نارین بود؟ هانی بود؟ عمو جون بود؟ خاله بود؟ اما باز برای نفر بعدی قیافه!!
چرا اینقدر غضبناک به دوربین نگاه میکنی؟ توی این عکست خیلی بد افتادی!
و بازم سرت به کار خودته و به کسی کاری نداری!!!
بعدا بازم عکس میزارم و از صحبتهای درس آموزت هر چیزی یادم اومد رو..