آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 4 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

دخترم آیاتای

این روزهات

1392/7/3 11:47
نویسنده : مادر آیاتای
1,698 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دخترم، عزیز ماه گونه ام.

چند وقتی هست که کمی حجم کار اداره و درگیری های هرساله آخر شهریور و اول مهر ما هر لحظه وقتمون رو میگیره و نتونستم اونجوری که باید از شما عکس بگیرم یا جملات قصارت رو یادداشت کنم. اما زیاد با هم هستیم و کلی قربون صدقه و بازی و به سازت رقصیدن ... شما هم خوشحالی و شاد و این خیلی آرام بخشه.

دو هفته پیش عروسی مهدی جون و شیوا جون بود و رفتیم تهران. از قبل تصمیم گرفته بودم شما رو با خودم نبرم عروسی چون میدونستم اذیت میشی و اذیت میکنی. نمیدونم از کجا اینو حس کردی چون از چند روز قبل تو موقعیت های مختلف میگفتی : بلیم عسولی مهدی؟ (مثلا) نای نای کنیم؟ یا (مثلا) لباس اوشگل بپوشیم؟ منم عذاب وجدان گرفتم و مردد شدم. چون دو شب قبل از عروسی خانواده مهدی جون میخواستم برای عروس حنا ببرن، ما هم اون شب تهران بودیم و شرکت کردیم، همه هم رسمی بودن و نای نای هم بود، به شما گفتم اومدیم عروسی مهدی. شما هم خوشحـــــــــــــال. الهی قربونت برم که اینقدر مهدی رو دوست داری و البته میدونم اونم چقدر دوستت داره. روز عروسی هم خاله زینب با تمام درگیری هایی که میدونم داشت، اومد شما رو برد خونشون و آخر شب اومدیم دنبالت. خاله زینب که خیلی از شما تعریف میکنه و میگه هرجا بره دفعه بعد طرف خودش داوطلب میشه برای نگهداریش. منم ازش خواستم هر کار بدی اگه کردی بهم بگه که بعدا در موردش باهات کار کنم چون دیگه بزرگ شدی و وقتی بری خونه کسی ممکنه از خودت حرکاتی در وکنی که لازم به بررسی و اقدام باشه. اونم قسم خورد که هیچی نبوده و خیلی آروم هستی و بازی میکنی و خودت میگی جیش داری و ... به هرحال لطفشو فراموش نمیکنم .

اخیراً اگه بخوام در مورد گفته هات پستی بزارم باید فرهنگ جملات آیاتایی رو بنویسم چون ماشاله خیلی خوب صحبت میکنی و دل ما ضعف میره . بعضی اوقات به امین میگم فکر کن!! این آیاتایه که بزرگ شده، کیفشو میندازه رو دستش و عینک آفتابی میزنه و با موهای دم اسبیش میره مهد!!!!

هفته پیش خاله سلطنت و دختر خاله پریسا و پسرشون پارسا از شیراز اومده بودن کیش ولی اقامتشون هتل داریوش بود و پیش ما نیومدن. چند بار با هم بیرون رفتیم و یه شبم رستوران رفتیم و شما و پارسا خیلی همدیگه رو دوست داشتید و پارسا می رفت نزدیک آب شما نگران میشدی یا از ما دور میشد گریه میکردی میگفتی پارسا بیا، نرو.. یه روزم با هم رفتیم کلوب بازیهای دریایی و من و پریسا جون و پارسا جون سوار banana شدیم و شما با خاله توی قایقی که ما رو هدایت میکرد بودید. خیلی نگران بودی و تمام مدت رو گریه کردی مخصوصا وقتی چشمت به من میخورد گریه ت شدیدتر میشد. منم اون وسط جیغ میزدم آیاتای من خوبم، داره بهم خوش میگذره، جات خالیه... خاله هم میکفت حالا شما سخنرانی نکن این بدتر میشه حالش. واقعا هم اینطور بود. یه کم هم سرما خوردگی داشتی اون روز. با اون بیکینی آبی مهره دوزی شده!!! به قول پریسا جون همه رو میخ خودت کرده بودی توی کلوپ.

موقع حضور خاله اینا، امین در مورد شیر خوردن شما و آخر عاقبت دندونات زیاد با پریسا جون صحبت کرد و اونم کاملا مخالف بود و تاکید کرد که خیلی دیر شده و زودتر از اینها باید شیشه رو گرفته بودیم و موقع خواب اصلا نباید شیر بخوری چون شیر محیط دهن رو اسیدی میکنه و از سه ماهگی نباید بچه ها توی خواب شیر بخورن و به جاش میشه بهشون آب داد در غیر اینصورت خیلی زود دندونای خوشگلت خراب میشن. امینم که حاضر به یک هفته تاخیر نشد و گفت همین امروز باید شروع کنی به گرفتن شیشه. منم چون از قبل باهات درین مورد صحبت کرده بودم کارم کمی راحت تر بود. گفتم آیاتای شیرتوش بده و شیر ها همه باعث خرابی دندونای شما میشن و نباید شیر بخوریم، مگر اینکه یه کم با لیوان بخوریم. شما هم با دفعه اول پذیرفتی و گفتی شیرتوش بده با لیبان بخوریم. شیرم بده.. شب شد و موقع خوابیدن شما!!! گفتیم آیاتای بخواب! چون صحبتهای بعد از ظهرش یادت مونده بود اصلا به خودت اجازه ندادی بگی شیر میخوام . اما یک ساعت همه چیز خونه رو بهانه کردی و منو از تختم بلند می کردی بیام اتاقت، از چراغ که یه بار میگفتی شونن کن! آموش کن! اینم مونده، شونن کنی! پتوی خوبیه! ایپد بِده! سابازی(اسباب بازی) بازی کنم تَخَــم! بیام اونجا(یعنی اتاق ما)، برم تخ اودم ایتاخم! خلاصه داستانی داشتیم تا خوابیدی بالآخره. فردا صبحش اما توی خواب میگفتی بده، میخوام، بده.. اما اسمشو نمی آوردی. همیشه صبح ها توی اون ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی، منم میدادم. اون روزم منظورت همون بود ولی اسمشو نمی آوردی. همینطور از اون روز درگیر هستیم و مجبور شدم سر شیشه یکی از شیشه ها رو با قیچی ببرم و بگم ما نبودیم گرگه اومده سرشو خورده. شما هم رفتی شیشه رو کامل انداختی سطل آشغال ولی به هرحال خود شیر رو میخوای. روزی تقریبا یه لیوان میدم میخوری توی دو نوبت نصفه لیوانی.. ولی آنچنان لذتی می بری از خوردنش که دلم کباب میشه. عوضش اشتهات خیلی بهتر شده و همه چی میخوری از آجیل و میوه و غذا و بیسکوییت و بستنی و ... راستی عاشق پنیری اما حاضر نیستی عسل رو امتحان کنی، و البته این عادت بدت به من رفته که خوراکیهای جدید رو خیلی خیلی سخت حاضری تجربه کنی. عاشق دلستری و اونقدر بامزه میخوری که خدا میدونه.

ما قبلا خیلی جدی تر سریال ح.ر.ی.م س.ل.ط.ان رو میدیدیم اما اخیرا هم حاشیه رفتن داستانش و هم سفرهای خودمون باعث شده خیلی قسمتهاشو نبینیم. چند شب قبل کانال روی جم بود و آهنگش پخش شد یه دفعه گفتی بابایی سلطان!!! و ما این شکلی شدیم تعجب و شروع شد و شما هم شروع کردی به دیدن و یه کنیزی در زد، وارد شد، شما گفتی: بابایی گفتم داخل شو!! و باز ما همون شکلی شدیم!! این دقتت تو حلقمه دخترم.

امروز صبح اونقدر قشنگ و عمیق خوابیده بودی که دلم نیومد بیدارت کنم، موندم تا یه کم بخوابی، بعد اومدم اتاقت با صدای شاد برات شعر خوندم و قربون صدقه رفتم خودت پاشدی نشستی و مطابق معمول همیشه هم لبخند قشنگ و دلبرت رو تحویلم دادی و رفتیم دسشویی و موهاتو شونه کردم و بستم و خوشگل شدی یه لیوان شیر هم برای جایزه ت دادم و رفتیم مهد. داشتم موهاتو آروم شونه میکردم وبرات شعر می خوندم برگشتی میگی: مانی آروم شونه میکنی دردم نیاد؟ درسته این جمله رو چندین بار تا حالا گفتی اما امروز اونقدر قشنگ گفتی که میخواستم قلمبه بخورمت. بعدشم داشتی شیر میخوردی اونقدر لذت میبردی که به من میگی: شیر خوبیه. و عینک آفتابی زدی و کیفتم انداختی روی دستت و جلوی آینه وایسادی معلوم بود از خودت خوشت اومده یه قهقهه زدی و انگشت کوچولوت رو گذاشتی روی دماغت میگی: nose ! میگم چی؟ میگی: فهمیدم nose ه!!! گفتم الهی من فدات شم.لبخند

دیروز غروب از خواب به زور بیدارت کردم (چون شیر نمیخوری یه کم دیر خوابت میبره و سختم بیدار میشی). گفتم آیاتای میخوای همه اسباب بازیهاتو بیارم با هم بازی کنیم؟ با سر تایید کردی. همه رو آوردم ریختم توی هال و باهات با انرژی بازی کردم و بهت خوش گذشت اما به محض اینکه می نشستی بیکار دوباره نق میزدی میگفتی تَخـَــم بخوابم. یه کتاب اعداد انگلیسی که داشتی و پاره ش هم کردی البته، برداشتم 1 رو نشون دادم گفتم آیاتای این چه عددیه؟ (1 توی اون کتاب ساده نوشته شده مثل I انگلیسی تازه بدون اون لبه ها) با بی حوصلگی برگشتی گفتی : آی. و من کلی خوشحال از این اشتباهت که باعث شد بدونم حروف رو هم بلدی و لو نمیدی!!عینک

دارم پکیج جدید سحر جان رو میخرم برات چون مواقعی که توی خونه هستی خیلی حوصله ت سر میره و بهتره بازیهاتم هدفمند باشه. چون اونم بر اساس بازی و یادگیریه میتونه جوابگوی الانمون باشه و البته امین و من داریم از حالا یه جوری برنامه ریزی میکنیم که بتونیم وقتی شما 4 ساله شدی جایی باشیم که تا شروع مدرسه رو توی مهدهای قوی تر مثل مونتسوری بگذرونی. امیدوارم شرایطش فراهم بشه.منتظر این کیش که واقعا جواب نمیده. هرچند نباید کم لطفی کنم و این مهدت بخاطر 3 ستاره بودنش آموزش های خوبی داره براتون و بازدید هم می بره شما رو. و استخر و  سفالگری و خمیر بازی و اتاق لگو و اتاق بازی ... زبان هم که با روشهای داخلی کار نمیکنن و از منابع اورجینال استفاده میکنن و از یادگیری شما میشه فهمید که زحمت میکشن براتون. کلی هم شعر یاد گرفتی که متاسفانه حاضر نیستی برای ما بخونی. دو روز پیش اومده بودی اداره پیش من متوجه شدم داری شعر میخونی. اومدم نزدیکت وایسادم دیدم داری میگی ماه و ستاله دارن میخوابن، دستتم میذاشتی به علامت هیس جلوی دهنت و بعدم دوباره دستاتو میذاشتی روی هم میذاشتی زیر سرت یعنی بخوابیم و ... کلی خوشم اومده بود اما امیدوارم یه کم بزرگتر بشی این قضیه حل بشه. متن شعرهایی که باهات کار میکنن رو دارم و تصمیم دارم بنویسمشون اینجا که برات بمونه یادگاری اما ترجیح میدم وقتی خودت خوندی از زبون خودت بنویسم و با تلفظ خودت .

غروبها وقتی گشنه ت میشه میگی: مانی پاشو غذا درست کن آیاتایی بخوره. و من میگم چشم!!خنثی

این روزهای از شیر گرفتن، هر روز موقع پرسیدن حالت از مهد میگن که کمی بداخلاق شدی و با بچه های میزنید به تیپ هم و دعوا میکنید. هیپنوتیزم مثل اینکه شما و یکی دیگه از بچه ها با هم میخواید که همه لوگو ها مال شما باشه و به کسی ندید! بیچاره خاله شبنم اونروز خانم آقاصی میگفتن از دستشون موهاش پریشون شده بود!! وقتی هم میای خونه و ازت میپرسم امروز با بچه ها دعوا کردید تایید میکنی و مختصر میگی لوگو!! نگرانماجرا درست کردید خلاصه..

راستی چند روز پیش امین از سر کار اومد خونه سلام و اینا کردیم و امین لباس راحتی پوشید اومد بهش گفتی بابایی توضیح بده. وای که قیافه ما دو تا دیدنی بود، چقدر خندیدیم!!خنده قهقهه بابایی بیچاره شوکه شد .

از این مدت عکس دارم اما توی دوربینه و هنوز خالیش نکردم. این دو تا مربوط به روزهای عروسی مهدیه که میزارم فعلا برای اینکه پستم بدون عکس نباشه.

 

عکس اولی مربوط به شب حناست که اولش هیشکی رو تحویل نگرفتی به جز مهدی . با آنچنان حرص و چپ چپی هم شیوا جون بیچاره رو نگاه میکردی که سوژه شده بود. هرکی میومد سراغت محل نمیذاشتی بهش و وقتی میرفت در گوش من میگفتی : نارین بود؟ هانی بود؟ عمو جون بود؟ خاله بود؟ اما باز برای نفر بعدی قیافه!!

چرا اینقدر غضبناک به دوربین نگاه میکنی؟ توی این عکست خیلی بد افتادی!

 

 

و بازم سرت به کار خودته و به کسی کاری نداری!!!

بعدا بازم عکس میزارم و از صحبتهای درس آموزت هر چیزی یادم اومد رو..

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

صونا
5 مهر 92 3:12
عه فرزانه جون آخه چطوری دلت میاد بگی بدافتاده
آیاتایی همه جور ماهه
ای جووووونم خب ملت حق دارن دیگه.میتونم بابیکینیش تصورش کنم
روش مونتسوری رو که ظاهرا توایران هیچ جاصحیح اجراش نمیکنن ولی شما به این بهونم شده بیاین یکم نزدیکترعالیههه

مرسي صونا جون لطف داري عزيزم، اون كامنت خصوصيتم گرفتم، موبايلم نابود شده شماره تو ندارم، برام يه مسيج بفرست، نظرات مختلفه، ميخوام تجربه ش كنم خودم.
مامی کوروش
6 مهر 92 9:21
فک می کنم هر چی زودتر شیشه خوردن بچه ها ترک بشه راحتتر باشه . به مامان مانی جون هم گفتم که ما هنوز موفق نشدیم !
عزیزممم قربون اون ناف بیرون افتاده ات برم من . دخمل به این نازی باید برای همه قیافه بگیره


واي خواهر ماكه موفق شديم، اين دختر اونقدر روحيه همكاريش بالاس كه نگو، تموم شد.خدا نكنه خاله جون.
مانی محیا
6 مهر 92 12:04
وااای طالبی همشو اینبار خوندم. طی چند مرحله. اون بازوهات تو حلقم.. فک کن رو به امین گفتی خوب میتونم تصور کنم. راستی با اینهمه سوژه که آیاتای براتون ایجاد میکنه شماها فک نمیکنید زمانیکه نبود واقعا چطور وقت میگذروندید. عشق خودمه مهدی ک چند؟؟؟ الان بخونه کشته منو..


خدا قوت عزيزم، بازوهام چشه؟ درسته به سايز تو نميرسه اما همچين تو حلقي هم نيست، واقعا سوژه درست ميكنه ها، بدون اون اصلا نميشه مريم، امكان نداره.
فریماه جون
6 مهر 92 19:20
وای دلم باز شد بدون رمز وقفل.
درگیری اول مهر!!!!باز شدن مدارس و آیاتای که نیست.ج. ب. ج.ا.ی.یخداروشکر مرحله شیرتوش هم تمام. عزیزم دوران سختیه. بسیار بسیار مراقب روحیه اش باشید.آفرین دخترم.ایول به دخترم دعوا در مهدکودک. قلدر باش. بووووس برای مادرآیاتای وآیاتای.


آره خواهر اگه خدا بخواد شر آدمای فضول و شر بپا کن از سرمون کم شده. اونقدر خوب با این قضیه کنار اومد که تصورش محال بود برامون. البته شیرها اونقدر بی مزه و بدمزه شدن که همون لیوانیشو هم دیگه نمیخواد. یه قلپ میخوره مزش رو حس میکنه نمیخواد، فکر کنم چون با شیشه که میخورد خوب مزه شو حس نمیکرد الان دیگه زده شده.
بوووس برای شما که گلی.
فریماه جون
8 مهر 92 11:02
عزیزم آدم میمونه چیکار کنه. شیرو بگیره. چه جوری حالا بگیم به بچه که روزی یک لیوان لازمه و نه بیشتر. گیج میشه.زیاد بخوره، کم بخوره، اصلا نخوره. الــــــــــــــــــــــــه اکبر. متاسفانه مشکل کار همینجاست اکثر بچه ها از شیرتوش بریده میشن دیگه با لیوان ادامه نمیدن. تارا هنوز سهمیه روزانه شیرش پاکتیه که با نی بخوره ولیوان هیچ. میدونم الان کمی گرفتاری و مشغولی ولی داداش میگه عکس بذار ازدخترم.


آره بابا اصن یه وضـــــی. طولانیه بزار زنگ بزنم.گوشی رو بردار.
خاله نرگس
8 مهر 92 13:45
الهی من فدای اون غضبناک نگاه کردنت. گمونم می خواسته داماد مال خودش باشه
منم همیشه همینو می گم باورم نمی شه به این زودی دارن بزرگ می شن. یعنی ما داریم پیر می شیم
خدا رو شکر که از شیشه گرفتیش. برای دندوناش واقعا ضرر داره. شیر خشک رو تو لیوان می دی. می خوره؟ معمولا بچه ها از بوی شیر خشک خوششون نمی یاد. همون پاستوریزه رو روزی یکی دو قلپ هم بخوره بعد از یکی دو ماه به یک لیوان می رسه. دکتر ساینا می گفت روزی حداکثر دو لیوان بخوره.
خوب پس لازم شد ما هم سریال ها رو سانسور کنیم چون تا چند وقت دیگه جمله های توش رو تحویلمون می ده. فدای اون هوشت و خوشگل حرف زدنت بشم من.
فکر کن از الان بابایی باید توضیح بده.
فدای ژستت خوب دختری و دلبر کاریشم نمی شه کرد. می بوسمت یه عالمه

خدا نکنه نرگس جون. نه آیاتای از یک سالگی دیگه فقط شیر پاستوریزه خورده.الانم همون شیر پاستوریزه روزی یک لیترو به زور رسوندیم به حدود 750 سی سی که بازم بعضی وقتا بیشتر می خورد. حالا اونقدر به مرور بدمزه شدن که لذتی از خوردنش نمیبره. بیشتر اون حالت عادت به مک زدن بود که میخواستیم ازش گرفته بشه. آره خواهر این سریالها رو هم نمیبینیم و عملا دیگه تلویزیون ما روشن نمیشه. ما هم شما رو می بوسیم.
مانی محیا
9 مهر 92 11:06
جگر سالگرد ازدباجتون مبارک به امین جون هم از طرف من تبریک بگو... ما هم فردا عروسیمون بود و امشب حنابندون. خداییش خوش گذشت. اما حسش نیس چیزی راجع بهش بنویسم. طالبی اونقدر دیر پست میذاری من کلا بیخیالت میشم. هر وقت گذاشتی بیا خبر بده که از دستم نرنجی. آفرین


فدات مریم جون..
مامان صدف
9 مهر 92 13:43
ننم وای
چه پست طولانیی.
دروغ چرا من نخوندمش.
فقط اومدم عکسای دختر خشگلتو ببینم.
الان وقت ندارم یه روز دیگه میام میخونمش


ممنون مامان صدف جون. باشه هروقت دوست داشتی بیا.
mAhyA
9 مهر 92 14:58
عزیزمممممم
صونا
15 مهر 92 16:40
روزت مبااااااااااارک آیاتای جوووووووووووونم


ممنون صونا جونم.
مامان سونیا
16 مهر 92 9:24
وای مــــردم! روزِ ناز کودک است

روز سرمســـــتی و ساز کودک است

کودک است آییــــنه ی دل را صفا

کودک است محصـــولی از عشق ووفا



روز کودک مبارک

ممنون مامان مهرون سونیا جون.
مانی محیا
16 مهر 92 12:55
خص
عمه سونیا
17 مهر 92 12:34
آیاتای طلایی روزت مبارک


ممنون عمه سونیا جون.
مانی محیا
21 مهر 92 9:35
جگر. بیا بریم شمال. بدون تعارف میگم س روز تعطیله خوش میگذره.. طالبی تخت آیاتای رو عوض کردی یا هنوز تو همون تخت میخوابه؟؟؟


مرسی مریم جونم. دوست خوبم. یه سری کار دارم اینجا که نمیتونم جایی برم عشقم. فدای تو که به فکرمی. راستش هنوز عوض نکردیم چون هنوز توش راحته و براش کوچیک نشده، بعدشم چون مشخص نیست تا کی کیش باشیم میخوایم اگه بشه یه سری ازونجا نخریم بکشیم بیاریم و دوباره با خودمون ببریم. چون تا حالا تختش حالت نوزادی داشته و باید سرویس تخت و کمد نوجوان کامل بخریم، منتظر مشخص شدن اوضاعیم.
مانی محیا
21 مهر 92 9:47
طالبی زودتر یه پست بذار تا ما مجبور نباشیم یه پست طولانی رو طی چند مرحله بخونیم. تازه بفکر بازوهات باش. اونقد یهو مینویسی طفلی نهیف شده. راستی دیشب فریماه اس داد دست کوروشی شکسته ناراحت شدم


عزیزم الان مینویسم عشقم. آره رفتم وبلاگشو خوندم واقعا ناراحت شدم. انشاله زود خوب بشه. سخته خیلی.
raha
21 مهر 92 18:03