آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

دخترم آیاتای

مهرمادری...

تا حالا شده با صدای ملچ و ملوچ خوردن انگشت یه نی نی بیدار بشی؟   تا حالا شده برای شادی یه نی نی، چهار دست و پا توی خونه بچرخی و بع بع کنی؟!   تا حالا شده گوشه گوشه ی خونه قایم بشی تا یه نی نی با پیدا کردنت بزنه زیر خنده؟   تا حالا شده وسط نماز خوندن مهرت غیب بشه و بعدش خیس شده پیداش کنی؟   تا حالا شده مهره های یه تسبیح پاره شده رو به بند بکشی و باز اونو روی گردن یا تو دستای یه نی نی ببینی؟   تا حالا شده چند تا تیکه ظرف رو در چند مرحله بشوری تا به صدا کردن مکرر یه نی نی جواب بدی؟   تا حالا  شده شب تا صبح بالا سر یه نی نی بیدار بمونی و فقط به سلامتیش فکر کنی؟   ...
27 ارديبهشت 1391

حس زیبای من با آیاتای کوچولو...

این روزها هروقت دلتنگت میشم یادم به اون روز میفته و هربار حس خوبی بهم دست میده وکلی غرق لذت میشم...آخه اون روزها چون با همه غریبی میکردی وبغلمون نمیومدی این  اتفاق لذت بخش تر شد...    ظهردوازدهم فروردین ساعت بین 1.30-1ظهر  نشسته بودم روی مبل خونه مریم جون تو هم انتهای مبل دستاتو به مبل گرفته بودی و ایستاده بودی  مشغول بازی که خاله احترام وشوهرش وارد شدن. شوهرخاله احترام مستقیم اومد و بغلت کرد که غریبی کردی ولب برچیدی سریع گذاشتت پایین تو هم همانطور که دستت به مبل بود قدمهای کوچولو بر میداشتی  سمت  من رسیدی به من ودستاتو باز کردی که بغلت کنم الهی فدات شم خیلی حس قشنگی بود حس آشنایی وح...
11 ارديبهشت 1391

عکس پیدا کردم.....

آیات ای جان 2 ماهه  در خواب ناز روی شکم دایی مهدی دو ماهگی آیاتای جان که وقت خواب دستاشو به شکل صلیب باز میکرد............. هیجان آیاتای کوچولو دو ماهه در جشن نیمه شعبان در هتل فلامینگو کیش............ ...
11 بهمن 1390

اولین مسافرت آیاتای کوچولو.........

سلام به آیاتای نازنین... از امروز منم به جمع نویسنده های خاطراتت اضافه شدم. ولی متاسفانه من همیشه کنارت نیستم که در جریان تمام احوالاتت باشم ولی تا حدی که بتونم انجام میدم من عاشق تمام نی نی ها مخصوصا نی نی خوشگل ومامانی و آروم  خودم هستم عزیزم. به قول دایی مهدی که میگه دخخخخخخخخترم  دختر کوچولوی مایی.       امیدوارم راضی باشی خانم کوچولو. شما تقریبا 2ماه و23 روز داشتی که با مادر واسه اولین باراومدی بهبهان شهرمادر وخونه دایی ها وخاله هاوعروسی دایی مهدی. تو روزهای عروسی واقعا سنگ تموم گذاشتی ومادر وپدروهمراهی کردی   .آروم بودی وساکت وگذاشتی که مادرحضور فعال داشته باشه...
23 دی 1390