آیاتای شیطون و عکس های نمایشگاه نقاشی
سلام دختر گلم، ازینکه هر روز شاهد بزرگتر شدنت هستیم خیلی شادیم. زیاد زمانهایی پیش میاد که با امین می شینیم و در مورد شما صحبت می کنیم که چقدر خوبی و دوست داشتنی و مهربون و البته زیاد منطقی. و در مواردی بسیار صاحب نظر.
ده روز پیش لازم شد که وسایل خونه رو جمع کنیم و یه سم پاشی کنیم که خیالمون راحت بشه، شما هم کلی این وسط آتیش سوزوندی. در حد یه اسباب کشی کار کردیم و زحمت کشیدیم. هر لحظه هم شما در کنارمون بودی و دلمون نمی اومد بذاریمت جایی. به هر حال با کنجکاوی هات و درخواست همکاری کردنت کنار اومدیم تا کار تموم بشه. هنوز یه گوشه هایی از کار مونده که وقت نشده انجامش بدیم. از افاضات شما در طی اون چند روز:
- پدر درحال تمیز کردن اتاق ما: رفتی جارو رو ازش گرفتی با اصرااااار که "اتاق تمیز می کنم خودم"
- ما در حال جابجایی وسایل سنگین و دیدی که واقعا این کار در حد شما نیست که وارد گود بشی، میگی: "مانی؟ -بله؟ -شما بزرگی؟ - بلـــــه.. - من کوشیکم!!!!"
- جعبه گوش پاک کن ها رو برداشتی همش پخش شده زمین. امین میگه آیاتای این چه کاری بود؟ شما برگشتی یه نگاه عمیـــــــــــق انداختی بهش و با یه پشت چشم نازک کردن گفتی:"الان جمع میکنم بابا!!" ما نفمیدیم این بابا کدوم بابا بود؟بابایی که توی اعصاب خوردی میگن مثلا برو بینیم بابا؟ یا اینکه بابایی..
- داشتم عکسهای توی کامپیوتر رو منظم می کردم اومدی دیدی میگی:"عسولی مهدیه؟ نانای کردیمه؟"
- میگی : "دارو میخوام" میگم دخترم من مریض شدم رفتم دکتر، دارو داده که خوب بشم. دارم می خورم که شما مریض نشی... میگی: "منم ننام (چشام) میشوزه، برم دکتر بگم دکتر سلـــــام دارو میدی؟"
- میگی من کوشیکــــــم، نــــــــازم.
- گفتی جیش دارم، رفتیم به سمت دسشویی، گیر دادی که بابایی منو ببره، اونم اصلا حواسش نبود و داشت توی اخبار اینترنتی سیر می کرد، رفتیم و نق و نوق کردی و یه کم هم ادای گریه درآوردی که بابایی بیاد منو بشوره. اونم همچنان حواسش نبود به ماجرای ما. منم گفتم اون حواسش نیست دخترم. شما باید با مامانی بری دسشویی...... و توضـــــــــــیح دادم......... اومدیم بیرون. بعد از یه ربع میگی: "مانی؟ - بله؟ - اصن بابایی منو نیگا نمیکنه! - چرا؟ - بابایی اصن منو دوست نداره نمیاد منو بشوره!!!!!!!!"
- هر وقت اراده می کنی که غذا بخوری همون لحظه باید مهیا باشه وگرنه هی میای پاهای منو میکشی و میگی آیاتای غذا بده. منم میگم آیاتای منو نکش خب دارم غذا رو درست میکنم الان میارم بخوری... و این داستان بیشتر روزهای ماست. بعد یه روز با عروسکت نشستی مثلا میخوای بهش غذا بدی و نمیدونی ما داریم شما رو می بینیم. میگی:" نی نی منو نکش نی نی خانوم. الان غذا میدم. گفتم منو نکش نی نی جون. اِ اِ اِ! " همین لحظه متوجه حضور ما شدی میگی:"بابایی ببین بهش غذا میدم بخوره"
- من رفتم موهامو کوتاه کردم، لحظه اول که منو دیدی: "موهاتو اِیچی (قیچی) کردی؟ - بله. -اوشگله(خوشگله) بیـــبینم، (در حال نوازش و خنده و ضعف کردنت) موی خوبیه".
- شبها که میزارمت تختت چون یه کم طول می کشه تا خوابت ببره هی منو صدا میزنی و یه چیزی می پرسی. منم معمولا وقتی میخوام از اتاقت بیام بیرون بهت میگم آیاتای بخواب و صحبت نکن. دیگه هم منو صدا نزن. دو-سه روز پیش غروب که از خواب بیدار شدی و بستنی و عصرونه ت رو خوردی، رفتی دو تا از عروسکاتو آوردی گذاشتی دو طرف خودت و تکیه دادی به بالش. پتوی خودتم آوردی کشیدی روی سه تائیتون. داری با خودت زمزمه میکنی که ما خوابیدیم.. میگم آیاتای؟ الهی قربونت برم من! داری چیکار میکنی عزیزم؟ میگی:"ما خوابیدیم دیگه منو صدا نزن". منم خوشم اومد بعد از چند دقیقه دوباره یه چیزی بهت گفتم با عصبانیت برگشتی بهم چپ چپ نگاه میکنی میگی:"گفتم ما خوابیدیم منو صدا نزن. اماسی (عصبانی) میشما!!"
- دیروز هم توی ماشین داریم میریم، بابایی داشت یه مسیری رو چند بار اشتباه می رفت و به توصیه های من توجه نمی کرد منم عصبانی شده بودم داشتم غر میزدم که شما آقایون همیشه فکر میکنید خودتون همه آدرسها رو بلدید و هی هم اشتباه می کنید ولی ... کم نمیشه و باز اشتباه و.. شما این وسط از صندلی عقب با صدای بلند میگی: "مانی؟ -بله؟ شما صحبت نکن!"
و ازین دست مکالمات زیاد داریم که بیشتراش رو یادم میره یادداشت کنم.
امسال مهدتون به مناسبت روز جهانی کودک زحمت کشیده بودن و توی سینما لبخند نقاشی های گروه 4 سال به بالا رو که بر اساس الگوهای خاصی نقاشی شده بود جمع آوری کرده بودن و اونجا به نمایش گذاشتن و برای همه والدین هم دعوت نامه دادن و اطلاع رسانی با پوستر و .. هم شده بود. برنامه ساعت 6-8 بود که طبق معمول خواب شما مانع رفتن به موقع ما شد و وقتی رفتیم همه بازدیدشون رو انجام داده بودن و رفته بودن و تعداد کم بود. کارگاه نقاشی و کاردستی بچه ها هم تموم شده بود و اون قسمت رو جمع کرده بودن. اما بازم خوب بود. دیدن مربیها و اهالی مهد توی فضای دیگه ای بیرون از اونجا برات جالب بود و خیلی ذوق کردی. هرچند مثل همیشه بسیار خوددار برخورد کردی و فقط فک بالا و پایین تا منتها الیه ممکن باز بود و زبون از اون تو خودنمایی می کرد، اما از این بغل به اون بغل می چرخیدی و خودتو مثل گربه لوس می کردی و امین و من هاج و واج مونده بودیم که حالا چرا اینقدر عشوه میای و خودتو ملوس میکنی؟
عکسهای دیگه به همراه عکس های نمایشگاه رو میزارم:
این عکس رو شبنم جون زحمت کشیدن دادن به همراه عده ای عکس دیگه که سر فرصت یه تعدادیش رو میزارم.
توی آشپزخونه اونقدر به من پیچیدی که یه کاسه پر از ماکارونی فرمی بهت دادم گفتم بشین با اینا بازی کن.
و مشغول بازی با ماکارونی ها و تفکر :
هفته پیش- صبح حاضر شدی بری مهد و من دیرم شده.
و از نمایی دیگر: مانی عکس بدیر(بگیر) :
آیاتای happy شو:
آیاتای sad شو:
آیاتای angry شو:
ساعت نه و نیم صبحه، من دیرم شده و شما قهر کردی چون اصرااااار داری خودت بشینی روی فرنگی و خودت بیای پایین. این استقلال شما عزیزم توی حلق ماست که معمولا تو زمان های کم و دیر شدنهامون اوج می گیره و از کار و زندگی ما رو میندازی!
و اینم گواهی بر زمان, 9:30 صبحه:
و عکس زیر هم از بازی هست که مربوط به اشکال هندسیه که به فریماه جون قول دادم اونایی که خریدم رو عکس بزارم یادم رفته. حالا توی این عکس مشخصه میای کل اسباب بازیهاتو میریزی زمین، زرداشو جدا میکنی و میچینی کنار هم و آبیهاشو پیدا میکنی و میزاری سر جاهاشون. چند روز پیش داشتی می گفتی مانی این دایه س(دایره س). شکل ها رو تقریبا می شناسی.
خیلی بهانه می گیری که کیک تللد فوت کنم، اون هفته کیک گردویی درست کردم که خیلی دوست داشتی و بیشتراشو گذاشتم خودت بخوری. هم توی خونه هم برای مهدت می ذاشتم و مربیت میگفت دوست داشتی و همه رو می خوردی.. ازونجایی که به سلامت خوراکیها اندک توجهی داریم و اهل خامه هم نیستیم؛ لذا تزئین رو بی خیال شدیم، و چون خودش گردویی بود، از خیر شکلات مالی کردنشم گذشتیم و ساده و داغ گذاشتیم فوت کنی:
خوشحال بودی اما خیلی جدی افتادی توی این عکس:
و کیک هم می بری:
و وقتی رفتیم ساحل با پریسا جون و خاله و پارسا:
و یکی دیگه:
و وقتی در حال جمع کردن خونه بودیم و شما هر مرحله رو نظارت می کردی:
در حال خوردن ماکارونی مورد علاقه ت و دادن به عروسک مورد علاقه ت!!!!
و در حال پوشک کردن عروسک با جدیت تمام!!!!!
وقتی غذاتو خوردی و یه قاشق باقیمانده ش رو اصرااار داری خودت بریزی توی آشغالها! تا دونه آخر برنجی که توش بود رو با قاشقت تمیز کردی:
خب الان بریم سراغ عکس های نمایشگاه نقاشی. این سری فقط عکس های شما رو میزارم ویه پست هم عکسهای خود نقاشی ها رو که از همشون گرفتم با الگوها، برای خودم که خیلی جالب بود و گاهی خنده دار..
کارت دعوت:
صفحه داخلی کارت:
و پشت جلد:
و لحظه ورود:
شما و شبنم جون خیلی مهربون:
شما و شبنم جون و نازنین جون :
و بقیه عکس ها: آیاتای و ترنم و شبنم جون همگی در حال happy شدن:
و تصاویر گویاست:
و :
و عکس دسته جمعی!!!! آیاتای نمی مونه عکس بگیریم چون خاله شبنم می خواست بره به کلاسش برسه و داره نق میزنه که خاله نبنم نره. بیاد..
و خنده خیلی قشنگ ترنمی:
اون شب شما دو تا گریه زاری راه انداختید و حاضر نبودید به آغوش خانواده برگردید. ناچاراً با خاله ها تا مهد رفتید و اومدیم ازونجا با کلی داستان شما رو پس گرفتیم.
آیاتای: بابایی ازم عکس بگیر ؛ اینم ژستش:
بابایی: خب آیاتای حالا یه ژست دیگه بگیر؛
قررررررررررررربون ژست گرفتنت بشم من.
اینم عکس کاردستی شما با خمیر: انگار نوشته قایق اما من که شباهت خاصی ندیدم. چون عمر کار دستی هات کوتاهه ازین ببعد عکساشو میزارم برات. قبل از اینم یه آدم درست کرده بودی که اون خیلی خوب بود و ما تحسینت کردیم.
امیدوارم تونسته باشم پست پرباری بنویسم.
روز همگی خوش.
دوستتون داریم.