آیاتایآیاتای، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره
آیینآیین، تا این لحظه: 7 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

دخترم آیاتای

آیاتای شیطون و عکس های نمایشگاه نقاشی

1392/7/22 12:23
نویسنده : مادر آیاتای
4,504 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم، ازینکه هر روز شاهد بزرگتر شدنت هستیم خیلی شادیم. زیاد زمانهایی پیش میاد که با امین می شینیم و در مورد شما صحبت می کنیم که چقدر خوبی و دوست داشتنی و مهربون و البته زیاد منطقی. و در مواردی بسیار صاحب نظر.

ده روز پیش لازم شد که وسایل خونه رو جمع کنیم و یه سم پاشی کنیم که خیالمون راحت بشه، شما هم کلی این وسط آتیش سوزوندی. در حد یه اسباب کشی کار کردیم و زحمت کشیدیم. هر لحظه هم شما در کنارمون بودی و دلمون نمی اومد بذاریمت جایی. به هر حال با کنجکاوی هات و درخواست همکاری کردنت کنار اومدیم تا کار تموم بشه. هنوز یه گوشه هایی از کار مونده که وقت نشده انجامش بدیم. از افاضات شما در طی اون چند روز:

  • پدر درحال تمیز کردن اتاق ما: رفتی جارو رو ازش گرفتی با اصرااااار که "اتاق تمیز می کنم خودم"
  • ما در حال جابجایی وسایل سنگین و دیدی که واقعا این کار در حد شما نیست که وارد گود بشی، میگی: "مانی؟ -بله؟ -شما بزرگی؟ - بلـــــه.. - من کوشیکم!!!!"
  • جعبه گوش پاک کن ها رو برداشتی همش پخش شده زمین. امین میگه آیاتای این چه کاری بود؟ شما برگشتی یه نگاه عمیـــــــــــق انداختی بهش و با یه پشت چشم نازک کردن گفتی:"الان جمع میکنم بابا!!" ما نفمیدیم این بابا کدوم بابا بود؟بابایی که توی اعصاب خوردی میگن مثلا برو بینیم بابا؟ یا اینکه بابایی..

- داشتم عکسهای توی کامپیوتر رو منظم می کردم اومدی دیدی میگی:"عسولی مهدیه؟ نانای کردیمه؟"

- میگی : "دارو میخوام" میگم دخترم من مریض شدم رفتم دکتر، دارو داده که خوب بشم. دارم می خورم که شما مریض نشی... میگی: "منم ننام (چشام) میشوزه، برم دکتر بگم دکتر سلـــــام دارو میدی؟"

- میگی من کوشیکــــــم، نــــــــازم.

- گفتی جیش دارم، رفتیم به سمت دسشویی، گیر دادی که بابایی منو ببره، اونم اصلا حواسش نبود و داشت توی اخبار اینترنتی سیر می کرد، رفتیم و نق و نوق کردی و یه کم هم ادای گریه درآوردی که بابایی بیاد منو بشوره. اونم همچنان حواسش نبود به ماجرای ما. منم گفتم اون حواسش نیست دخترم. شما باید با مامانی بری دسشویی...... و توضـــــــــــیح دادم......... اومدیم بیرون. بعد از یه ربع میگی: "مانی؟ - بله؟ - اصن بابایی منو  نیگا نمیکنه! -  ابلهچرا؟ - بابایی اصن منو دوست نداره نمیاد منو بشوره!!!!!!!!"

- هر وقت اراده می کنی که غذا بخوری همون لحظه باید مهیا باشه وگرنه هی میای پاهای منو میکشی و میگی آیاتای غذا بده. منم میگم آیاتای منو نکش خب دارم غذا رو درست میکنم الان میارم بخوری... و این داستان بیشتر روزهای ماست. بعد یه روز با عروسکت نشستی مثلا میخوای بهش غذا بدی و نمیدونی ما داریم شما رو می بینیم. میگی:" نی نی منو نکش نی نی خانوم. الان غذا میدم.  گفتم منو نکش نی نی جون. اِ اِ اِ! " همین لحظه متوجه حضور ما شدی میگی:"بابایی ببین بهش غذا میدم بخوره"

- من رفتم موهامو کوتاه کردم، لحظه اول که منو دیدی: "موهاتو اِیچی (قیچی) کردی؟ - بله. -اوشگله(خوشگله) بیـــبینم، (در حال نوازش و خنده و ضعف کردنت) موی خوبیه".

- شبها که میزارمت تختت چون یه کم طول می کشه تا خوابت ببره هی منو صدا میزنی و یه چیزی می پرسی. منم معمولا وقتی میخوام از اتاقت بیام بیرون بهت میگم آیاتای بخواب و صحبت نکن. دیگه هم منو صدا نزن. دو-سه روز پیش غروب که از خواب بیدار شدی و بستنی و عصرونه ت رو خوردی، رفتی دو تا از عروسکاتو آوردی گذاشتی دو طرف خودت و تکیه دادی به بالش. پتوی خودتم آوردی کشیدی روی سه تائیتون. داری با خودت زمزمه میکنی که ما خوابیدیم.. میگم آیاتای؟ الهی قربونت برم من! داری چیکار میکنی عزیزم؟ میگی:"ما خوابیدیم دیگه منو صدا نزن". منم خوشم اومد بعد از چند دقیقه دوباره یه چیزی بهت گفتم با عصبانیت برگشتی بهم چپ چپ نگاه میکنی میگی:"گفتم ما خوابیدیم منو صدا نزن. اماسی (عصبانی) میشما!!"

- دیروز هم توی ماشین داریم میریم، بابایی داشت یه مسیری رو چند بار اشتباه می رفت و به توصیه های من توجه نمی کرد منم عصبانی شده بودم داشتم غر میزدم که شما آقایون همیشه فکر میکنید خودتون همه آدرسها رو بلدید و هی هم اشتباه می کنید ولی ... کم نمیشه و باز اشتباه و..  شما این وسط از صندلی عقب با صدای بلند میگی: "مانی؟  -بله؟ شما صحبت نکن!"

و ازین دست مکالمات زیاد داریم که بیشتراش رو یادم میره یادداشت کنم.

امسال مهدتون به مناسبت روز جهانی کودک زحمت کشیده بودن و توی سینما لبخند نقاشی های گروه 4 سال به بالا رو که بر اساس الگوهای خاصی نقاشی شده بود جمع آوری کرده بودن و اونجا به نمایش گذاشتن و برای همه والدین هم دعوت نامه دادن و اطلاع رسانی با پوستر و .. هم شده بود. برنامه ساعت 6-8 بود که طبق معمول خواب شما مانع رفتن به موقع ما شد و وقتی رفتیم همه بازدیدشون رو انجام داده بودن و رفته بودن و تعداد کم بود. کارگاه نقاشی و کاردستی بچه ها هم تموم شده بود و اون قسمت رو جمع کرده بودن. اما بازم خوب بود. دیدن مربیها و اهالی مهد توی فضای دیگه ای بیرون از اونجا برات جالب بود و خیلی ذوق کردی. هرچند مثل همیشه بسیار خوددار برخورد کردی و فقط فک بالا و پایین تا منتها الیه ممکن باز بود و زبون از اون تو خودنمایی می کرد، اما از این بغل به اون بغل می چرخیدی و خودتو مثل گربه لوس می کردی و امین و من هاج و واج مونده بودیم که حالا چرا اینقدر عشوه میای و خودتو ملوس میکنی؟

عکسهای دیگه به همراه عکس های نمایشگاه رو میزارم:

 

این عکس رو شبنم جون زحمت کشیدن دادن به همراه عده ای عکس دیگه که سر فرصت یه تعدادیش رو میزارم.

 

توی آشپزخونه اونقدر به من پیچیدی که یه کاسه پر از ماکارونی فرمی بهت دادم گفتم بشین با اینا بازی کن.

 

و مشغول بازی با ماکارونی ها و تفکر :

 

هفته پیش- صبح حاضر شدی بری مهد و من دیرم شده.

 

و از نمایی دیگر: مانی عکس بدیر(بگیر) :

 

آیاتای happy شو:

 

آیاتای sad شو:

 

آیاتای angry شو:

 

ساعت نه و نیم صبحه، من دیرم شده و شما قهر کردی چون اصرااااار داری خودت بشینی روی فرنگی و خودت بیای پایین. این استقلال شما عزیزم توی حلق ماست که معمولا تو زمان های کم و دیر شدنهامون اوج می گیره و از کار و زندگی ما رو میندازی!

و اینم گواهی بر زمان, 9:30 صبحه:

 

و عکس زیر هم از بازی هست که مربوط به اشکال هندسیه که به فریماه جون قول دادم اونایی که خریدم رو عکس بزارم یادم رفته. حالا توی این عکس مشخصه میای کل اسباب بازیهاتو میریزی زمین، زرداشو جدا میکنی و میچینی کنار هم و آبیهاشو پیدا میکنی و میزاری سر جاهاشون. چند روز پیش داشتی می گفتی مانی این دایه س(دایره س). شکل ها رو تقریبا می شناسی.

 

خیلی بهانه می گیری که کیک تللد فوت کنم، اون هفته کیک گردویی درست کردم که خیلی دوست داشتی و بیشتراشو گذاشتم خودت بخوری. هم توی خونه هم برای مهدت می ذاشتم و مربیت میگفت دوست داشتی و همه رو می خوردی.. ازونجایی که به سلامت خوراکیها اندک توجهی داریم و اهل خامه هم نیستیم؛ لذا تزئین رو بی خیال شدیم، و چون خودش گردویی بود، از خیر شکلات مالی کردنشم گذشتیم و ساده و داغ گذاشتیم فوت کنی:

خوشحال بودی اما خیلی جدی افتادی توی این عکس:

و کیک هم می بری:

 

و وقتی رفتیم ساحل با پریسا جون و خاله و پارسا:

و یکی دیگه:

 

و وقتی در حال جمع کردن خونه بودیم و شما هر مرحله رو نظارت می کردی:

 

در حال خوردن ماکارونی مورد علاقه ت و دادن به عروسک مورد علاقه ت!!!!

 

و در حال پوشک کردن عروسک با جدیت تمام!!!!!

 

وقتی غذاتو خوردی و یه قاشق باقیمانده ش رو اصرااار داری خودت بریزی توی آشغالها! تا دونه آخر برنجی که توش بود رو با قاشقت تمیز کردی:

 

خب الان بریم سراغ عکس های نمایشگاه نقاشی. این سری فقط عکس های شما رو میزارم ویه پست هم عکسهای خود نقاشی ها رو که از همشون گرفتم با الگوها، برای خودم که خیلی جالب بود و گاهی خنده دار..

کارت دعوت:

صفحه داخلی کارت:

و پشت جلد:

 

و لحظه ورود:

 

شما و شبنم جون خیلی مهربون:

 

شما و  شبنم جون و نازنین جون :

 

و بقیه عکس ها: آیاتای و ترنم و شبنم جون همگی در حال happy  شدن:

و تصاویر گویاست:

و :

 

و عکس دسته جمعی!!!! آیاتای نمی مونه عکس بگیریم چون  خاله شبنم می خواست بره به کلاسش برسه و داره نق میزنه که خاله نبنم نره. بیاد..

 

و خنده خیلی قشنگ ترنمی:

اون شب شما دو تا گریه زاری راه انداختید و حاضر نبودید به آغوش خانواده برگردید. ناچاراً با خاله ها تا مهد رفتید و اومدیم ازونجا با کلی داستان شما رو پس گرفتیم.

 

آیاتای: بابایی ازم عکس بگیر ؛ اینم ژستش:

 

بابایی: خب آیاتای حالا یه ژست دیگه بگیر؛

 

قررررررررررررربون ژست گرفتنت بشم من.

اینم عکس کاردستی شما با خمیر: انگار نوشته قایق اما من که شباهت خاصی ندیدم. چون عمر کار دستی هات کوتاهه ازین ببعد عکساشو میزارم برات. قبل از اینم یه آدم درست کرده بودی که اون خیلی خوب بود و ما تحسینت کردیم.

 

امیدوارم تونسته باشم پست پرباری بنویسم.

روز همگی خوش.

دوستتون داریم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (28)

مانی محیا
22 مهر 92 13:32
خصوصی
مانی محیا
22 مهر 92 13:58
طالبی وسط پست چراها اونجا که از محیا تعریف میکنم مطلبی اضافه کردم بخون. از خود مچکر. فک کنم خوشگل نوشتم..


باشه حتما.
arnika
22 مهر 92 15:27
man ke inhameh ax gozashtammmmmm

migam hoselatoon sar nare az ax..

akhe ma mamanha fekr mikonim hame mesle ma ba didane bachehamoon zogh zade mishannnnn khastam intori neshoon nadam masalannnn


عزيزم آره دركت ميكنم ، آخه من و شما زود زود پست نميذاريم و طبيعيه اگه عكس زيادتر بذاريم، براي رضايت خلق خدا، و عاري از هرگونه خود و فرزند شيفتگي..

arnika
22 مهر 92 15:30
همیشه همینطوره مامانها گیر می دن به اون چیزی رو که بچه شون انجام نمی ده ....
به نظرم همینکه اصلا بیسکوییتش رو با یکی دیگه شریک شده خودش قابل تقدیره نه؟


آره همينطوره. خيلي قابل تقديره عزيزم.=))
arnika
22 مهر 92 15:33
به نظرم سه سالگی بهترین سن شروع بازی خط و نقطه هست. چون شروع خیلی از مهارتها هم هست.
آرنیکا هم زیاد صور نیست. البته تو این سن خیلی طبیعیه. این عکس العملهای ما مامانها ست که اصلا طبیعی نیست.
خیلی عجولیم نه؟



خيلي عجوليم، آره.من كه كلا عجول هستم و خيلي ازين بابت ناراحتم.
arnika
22 مهر 92 15:39
راستش آرنیکا خوب غذا می خوره. اما اینکه از همه گروه های غذایی بخوره اینطوری نیست.
خب سبزیجات رو که به زود می خوره میوه هم فقط تعداد خاصی رو می خوره. مقدار غذاش خوب هست. و به غذا خوردن اهمیت می ده. یعنی اگه بگم فس فس نکن جمع می کنم می ذارم تو یخچال حتما یه تکونی به خودش می ده. مثل بعضی بچه ها نیست که از خداش باشه که غذا نخوره. در مورد سبزیجات هم سعی می کنم تو غذاهایی که می خوره بگنجونم. مثلا هویچ و فلفل دلمه ای رو تو ماکارونی می ریزم. یا تو خورشتها یه چیزایی اضافه تر می ریزم. فکر می کنه با خورشته کوچولش می کنم می خوره. اما در کل بگی هر چی می دم می خوره نیست.
مثلا آجیل نمی خوره فقط ‍پسته اون هم گاهی. تازگی ها تخمه رو هم می گه پوست بکن بخورم.
اما چیز خوبی که داره شیر و لبنیات خوردنش خیلی خوبه. هر چی بدی می خوره. بخاطر همین نگران نیستم. اینجا خیلی بچه رو بعد از دو سالگی کنترل نمی کنن. یا بهتره بگم سالی یه بار کنترل می کنن. کلا با دادن مولتی ویتامین مخالفن اما من هر وقت آرنیکا داره سرما می خوره زودی یه قاشق مولتی ویتامین می دم. و واقعا هم تاثیر داره زود بر طرف می شه.
اما در مورد رشدش می گن منحنی رشد مهمه یعنی باید منحنی با شیب خاص خودش بالا بره . فقط ثابت نمونه.

مرسي كه وقت گذاشتي و توضيح دادي.آياتاي هم تو همين مايه هاست، منم دوست ندارم زياد سخت بگيرم و هر دو مون رو اذيت كنم.
arnika
22 مهر 92 16:07
راستی ‍پستتون هم بسیار بسیار پر بار بود

مرسي زهرا جون، نظر لطفته خواهر.
فریماه جون
23 مهر 92 10:24
یعنی عاشق اون jheste عکسات شدم دخترخاله یاسمنی دیگه.(بدلیل پیدا نکردن حرف "ر" با سه نقطه بالا درصفحه کلید گوشیم).عکسهای خوشحالی و.....با مربیشون خیلی جالبه.بوووووووس.


مرسی فریماه جون. بوووووس
صونا
23 مهر 92 21:42
ای جوووووووووووونم چی بگم الان من آخه
چقدرنازمیخندی به مانی میگی عکس بگیره
قهرکردنتم بااامزس آخه
ای خدااااااااااا چه میکنه آیاتای با بیکینی یعنی من اونجابودم قوررررررررررررررررررررررتش میدادم بخدا
فدااااااااای اون angry شدنت.همیشه happy بااااش عروسک دوست داشتنییییییییییییی

ممنون صوناي عزيزم، خدا نكنه مهربونم.دوستت داريم خيلييييييييي. مي بوسمت از راه دور.

صونا
23 مهر 92 21:45
عظمت بایددرنگاه تو باشدنه درچیزی که به آن می نگری. کاردستی قایق هم عالیه که فرزانه جونم
صونا
23 مهر 92 21:47
عظمت بایددرنگاه تو باشدنه درچیزی که به آن می نگری. ... (یادم نیس از کیه)
کاردستی قایق هم عالیه فرزانه جونم

قطعا همينطوره عزيزدلم، اما راستش من نميخوام مثل بعضي ها واقعيت رو تغيير بدم، برداشت من مال منه و عشق نبايد توش دخالت كنه، مثلا اگه ميشد تمامي اينا رو دونه دونه قاب ميكردم و نگه ميداشتم و .. ميخوام بگم خيلي عاشقشونم چون با دستهاي كوچولوي پاره وجودم درست شدن، اما اينكه در چه سطحي هست رو توي وبلاگ مينويسم كه بعضي از دوستان نيان اينجا بهشون فشارهايي بياد و باعث بشه توهين كنن و حرفهاي بي ربط بزنن كه شما خودشيفته هستيد و اينا.. حالا خوبه من تعريف و تمجيد و تحسين نميكنم، فقط واقعيت رو مي نويسم و خيلي مطالبي كه جنبه شيفتگي دارن رو نمي نويسم.. فداي تو كه اينقدر خوبي.
صونا
23 مهر 92 21:49
وای وای وای ژستت رو یادم رفت بگم آخه اینهمه عشوه و ناز و ادا رو از کجا میاری



اگه جاشو پيدا كردم بهت خبر ميدم، بچه هاي قرن ٢١ هستن خب البته!!
مامان ترنم
23 مهر 92 22:05
سلام عزیزم بسیار پر بار و شیرین بود من که کلی لذت بردم .دختر قشنگم و ببوس با اون ژست های خوردنیش


سلام مريم جون، مرسي لطف داري عزيزم.منم شما رو مي بوسم.
z
23 مهر 92 22:22
خب منکه رسما ضعف کردم. وای فرزانه جون یه خورده زود زودتر! بیا بنویس که یادت نره حرفای قشنگش دختر. ایشالا که هر سه تاتون خوش باشین، هزارسال
مامان سونیا
24 مهر 92 4:14
صدای پای عید می آید.

عید قربان عید پاک ترین عیدها است

عید سر سپردگی و بندگی است.

عید بر آمدن انسانی نو

از خاکسترهای خویشتن خویش است.

عید قربان عید نزدیک شدن دلهایی است

که به قرب الهی رسیده اند.

عید قربان عید بر آمدن روزی نو و انسانی نو است

این عید مبارک
ممنون عزيزم، بازم شما مارو مورد لطفتون قرار داديد.عيد شما هم مبارك باشه.

z
24 مهر 92 22:15
خب منکه مثل همیشه رسما ضعف کردم!
وای فرزانه جون یه خورده تندتندتر! بیا بنویس که حرفا و کارای این عسل خانومو یادت نره.
می دونی یه وقتایی به تقدیر فکر می کنم...
256مثل همیشه برای هرسه تاتون کلی شادی و خوشبختی آرزو می کنم.

چشم زهرا جون راستش يه كم همت ندارم اخيرا... به چه تقديري فكر مي كني زهرا جون؟ اين ٢٥٦ چي بود؟ نگرفتم من! اشتباه تايپي بود؟ منم آرزوي شادي تو رو دارم عزيزم، پاينده باشي.
صونا
25 مهر 92 2:52
وااااااااااااقعاکه این بچه های دهه هشتادنود غوغاااین براخودشونهمسایه طبقه پایین مامانینا یه دختری دارن تازه 5سالش شده.گاهی اوقات یه حرفی میزنه ویه کاری میکنه که ماخانوادگی جمیعا تا یک هفته میریم تو خلسه که منظورشو واینکه چطوربه ذهنش رسیده رو درک کنیم


بابا اصن يه وضي!!!!!!
صونا
25 مهر 92 3:00
عزیییزم پدرومادرشیفته ی بچشون نباشن کی باشه آخه!!! تازه اوونم از نوع آیاتایی کاکل زری صورت پری (عجب شعری سرودم.خخخخخخ)
کسی هم که غیراین بگه واقعامشخصه که حسادت بدجورکاردستش داده


z
26 مهر 92 0:08
هاهاها! این 256 اون کد امنیتیه که باید وارد می کردم نمی دونم چرا اینجام اومده!!!!!!!!!

تقدیر هم؛ خودم، خودت، فریبا، اون روزا....که همه یه چیزو می خوان، یکی نمیشه، یکی میشه، یکی خیلی بد میشه،نمی دونم گرفتی یا نه!!! همین دیگه... بیخیال!




آهان، خب من در جريان يه سري چيزا نيستم و فكر كنم تو هم در جريان بعضي هاش نباشي، انشاله يه فرصت شد مفصل صحبت مي كنيم.
مامان مهراد
28 مهر 92 8:26
سلام عزیزم خوبی
وای آیاتای ماشالله چقد خوشگل و ماه شده بخورمت خاله بوسسسسسسسسسس


مرسی عزیزم. شما چطورید؟
مامان سونیا
1 آبان 92 16:18
علي در عرش بالا بي نظير است
علي بر عالم و آدم امير است
به عشق نام مولايم نوشتم
چه عيدي بهتر از عيد غدير است؟
"عید غدیر مبارک "



ممنون، عيد شما هم مبارك
مامان جوجه طلا
8 آبان 92 2:42
ای جانم آیاتای ناز چقدر هم خوشگل حرف میزنه از اونجایی که میگه حرف نزن عصبانی میشم فداش بشم خیلی شیرین زبونه .حس میکنم وقتی برای بار اول ازش چیزی میشنوی چقدر دوست داری بچلونیش.

باریکلا بازم که زود بیدار میشه و میره مهد .

تمام عکساش عالی بودن واقعا پست پر باری بود مرسییییییییی


مرسی عزیزم. لطف داری خاله جون، خدا نکنه.
mAhyA
10 آبان 92 13:16
عزیز خوشگلم عروسکه عروسک قشنگ منننن
ماشالله بهش ماشالله


مرسی محیا جون. چه عجب!! کم پیدایی!!
فرزانه مامان نازنین زهرا
11 آبان 92 3:57
سلامی گرم وصمیمی به فرزانه عزیزم و نفس خاله آیاتای جونم
فرزانه جونم از اینکه از بین همه دوستهای وبلاگی به وبمون سرمیزدی و ماروشرمنده میکردی ازت ممنونم وهمینطور منو قابل دونستی و رمزرو برام گذاشتی خیلی خیلی خوشحال شدم
منم همیشه به یادتون بودم وبهتون سر میزدم اما بصورت خاموش
انشاا... وب نازنین زهرا با مطالب جدید به زودی آپ میشه منتظرمون باشید.
واصل مطلب الهی خاله قربون اون موهای قشنگ و نازت بشه عزیزم آخه تو چقدر خوش لباسی که با این بیکینی به این قشنگی آدم دلش میخواد قورتت بده عزیزم وهمچنین بسیار باهوش ماشاا... به دختر زرنگم
فرزانه جون این حق ما پدر مادرهاست که ازکوچکترین کارهای بچه هامون حتی قهروگریه هاشون نهایت لذت روببریم وهیچ کس هم به اندازه ی خودمون از دیدن کارهای جگرگوشه هامون لذت نمیبره چون این ماییم که چنین هدیه بی نظیری روازخداهدیه گرفتیم پس اصلا نگران چیز دیگه ای نباشه بزار هرکی هرجوردوست داره فکرکنه وماهم کیف و عشقمونو بکنیم



سلام عزیزم.ما دوست داریم زود زود شما و نازنین زهرا گل رو ببینیم. ممنون که اومدی سر زدی. بله قبول دارم، این حق ماست اونم حق مسلم!!
مامان مازیار
13 آبان 92 8:42
سلام و هزار ماشاله به این خانم کوچولو.عکس های بامزه ای بودن توی این پست.مخصوصا مایوی آیاتای جون و همچنین ژست های قشنگش و نیز لجبازیهاشو دوست دارم چون مازیار ما هم از الان داری لجبازی میکنه و همیشه من و باباییش مدرسمون دیر میشه از طرف ما دخمر گلت رو ببوس فرزانه جون.


سلام مرسی معصومه جان..
شیوا
13 آبان 92 11:38
ای جونم ...زنده باشی عزیزم.کلی لذت بردیم از دیدن عکسهای قشنگت..دلمون برات تنگ شده آیاتای نازنینم


مرسی شیوا جون. (به قول آیاتای شیبا دون) .
هانیه
13 آبان 92 18:42
عزیززززززززززززززززم چقدر بزرگ شدی هزار ماشالله, فرزانه جون دلمون براتون خیلی تنگ شده, به نظرم چشتون کردن قبلنا زیاد میومدین تهران, ایاتای جوننننننننننننم


آره والله خواهر منم اینجوری فکر میکنم. اما دیگه وقتش رسیده شماها بیاید. ما میزبانی کنیم..
محمد و مامان
13 آذر 92 17:38
سلام از وبلاگ شما ديدن كرديم و در ليست دوستان قرارگرفتين دوست داشتين لينك كنيد آدرس: http://babarsadmohammad1382.blogfa.com
مادر آیاتای
پاسخ
سلام. شما لطف کردید. چشم در اولین فرصت خدمت میرسیم.